ابوالمغیث عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسین بن منصور حلاج (کنیه: ابوالمغیث) صوفی، شاعر و عارف ایرانی قرن سوم هجری بود؛ او در ۲۴۴ هجری به دنیا آمد.[۲] به خاطر عقایدش[۳] عدهای از علمای اسلامی آموزههایش را مصداق کفرگویی دانسته، او را به اتهام صوفی بودن تکفیر کردند و حکم به ارتدادش دادند. قاضی شرع بغداد به دستور ابوالفضل جعفر مقتدر، خلیفه عباسیحکم اعدامش را صادر کرد و در ذیقعده سال ۳۰۹ هـ.ق. به جرم «کُفرگویی و الحاد»، پس از شکنجه و تازیانه در ملاعام به دار آویخته شد. فرمان قتل حلاج در ۲۴ ذیالقعده ۳۰۹ق صادر شد. او را ابتدا هزار تازیانه زدند، دست و پایش را بریدند و بدنش را به دار آویختند، سپس سرش را بریدند، جسدش را آتش زدند و خاکسترش را به دجله ریختند.[۴]
جملهٔ معروف «انا الحق» (من حقیقت هستم یا من خدا هستم) که در ادبیات فارسی بارها تکرار شدهاست، از حلاج است. برخی این مسئله را نشانهای از ادعای خدایی کردن حلاج میدانند؛ حال آنکه عدهای دیگر بر این باورند خدا از طریق حلاج سخن گفتهاست.[۵]
حلاج از عارفان و صوفیان جهان اسلام که اختلافات فراوانی دربارهٔ مذهب، عقاید و اقدامات او وجود دارد. برخی او را سنی دانستهاند، اما بر اساس برخی منابع شیعه، و همچنین بنابر نقل خطیب بغدادی در کتاب تاریخ بغداد، حلاج منسوب به شیعیان بودهاست. حلاج را از قرمطیان، معتقد به اتحاد و حلول، زندیق، اهل سحر و شعبده و همچنین کافر خواندهاند. همچنین او را مدعی امامت، نبوت، ربوبیت و الوهیت دانستهاند. مذهب او، گاه شیعه زیدی، گاه اسماعیلی و گاه شیعه اثناعشری دانسته شده و او در محکمههایی خود را از اهل سنت و معتقد به اصول و فروع اسلام و مبانی قرآن معرفی کردهاست.[۶]
نامها
او بیشتر به نام پدرش، منصور حلاج، معروف است.
برای وی کنیههای دیگری نیز چون «ابو عماره»، «ابو محمد» و «ابو مسعود» نیز آوردهاند.
اهل فارس او را ابوعبدالله الزاهد، اهل خراسانابوالمهر، اهل خوزستانحلاج الاسرار، در بغدادمصطلم، در بصرهمخبر. اهل هندابوالمغیث و اهل چین او را ابوالمعین میخواندند.
برای شناخت و درک بیشتر حقایق حسین حلاج میتوانید به تذکره اولیاء نوشته عطار نیشابوری مراجعه کنید.
برای لقب او، «حلاج»، سه توجیه آوردهاند:
پدرش پیشه حلاجی داشتهاست.
نیکو سخن میگفته و رازها را حلاجی میکردهاست.
کرامتی در همین زمینه از خود نشان دادهاست. از کنار یک انبار پنبه میگذشت، اشاره کرد و دانه از پنبه بیرون آمد.[۲]
زندگینامه
کودکی و نوجوانی
حسین بن منصور در سال ۲۴۴ هجری قمری در روستای تور از توابع شهرستان بیضا استان فارس[۲] در خانوادهای تازه مسلمان و سنی مذهب متولد شد، جد او در ابتدا زرتشتی بود که مسلمان شد.
پدر حلاج همراه با حسین خردسال به واسطه تنگدستی از تور بیضاء به شوشتر که مرکز نساجی و بافندگی بود، رفت و مدتی در آن جا بود. سپس از آنجا به شهر واسط که کنار دجله و بین بصره و کوفه بود، مسافرت کرد.
او در دارالحفاظ شهر واسط به کسب علوم مقدماتی پرداخت و در ۱۲ سالگی حافظ کل قرآن شد. سپس برای درک مفاهیم قرآن نزد سهل بن عبدالله شوشتری رفت و راه و رسم تصوف را از او آموخت و خرقه پوشید. حلاج در دوران کودکی و نوجوانی در شوشتر و واسط نشو و نما یافت.[۷]
سفر به بصره
زمانی که سهل به بصره تبعید شد، حسین نیز به همراه استاد خویش به بصره رفت. چندی بعد در ۱۸ سالگی به بغداد رفت و نزد عمرو بن عثمان مکی ۱۸ ماه همنشین شد. حلاج در بصره با امّالحسین، دختر ابویعقوب اقطع صوفی، منشی جنید، ازدواج کرد و دارای سه پسر و یک دختر شد.[۸] ازدواج او با اعتراض شدید استادش، عمرو مکی، روبهرو شد. این اعتراض به اختلاف و دشمنی بین استاد و پدرزنش، ابویعقوب اقطع، انجامید
عمرو بن عثمان از او رنجید و او را از خود راند. او نیز راهی بغداد شد و در حلقه درس جنید بغدادی وارد شد اما جنید او را به مدارا با استاد و خلوتنشینی فراخواند.[۹]
سفر به مکه
۲۶ ساله بود که برای زیارت کعبه راهی مکه شد[۱۰] و یک سال مجاور بیتالحرام ماند. غذایش در هر روز سه لقمه نان و اندکی آب بود و جز برای قضای حاجت از آن خارج نمیشد. پس از مجاورت کعبه به بغداد بازگشت و دوباره به حلقه یاران جنید بغدادی پیوست اما به جهت دعوی «اناالحق» از جانب آنها طرد شد و رابطه خود را با صوفیه برید.[۱۱] بعد از سفر سوم خود به حج، پدر زنش ابویعقوب و استادش عمروبن عثمان نیز از او بیزاری جستند.[۱۲] جنید نیز پس از ایجاد اختلاف و شنیدن سخنان حلاج به او گفت: تو در اسلام رخنهای و شکافی افکندهای که سر جدا شده از پیکرت میتواند آن را مسدود کند.[۱۳]
سفر به ماوراءالنهر و چین
پس از ایجاد اختلاف بین حلاج و استادانش او به سفرهایی به هند، خراسان، ماوراءالنهر، ترکستان، چین و… پرداخت و طرفداران و پیروانی را نیز با خود همراه کرد. طوریکه مردم هندوستان او را «ابوالمُغیث» مردم چین و ترکستان «ابوالمعین»، مردم خراسان و فارس «ابوعبدالله زاهد» و مردم خوزستان او را «شیخ حلاج اسرار» خطاب می کردند.[۱۴] وی در این سفرها موفق به نگاشتن آثاری هم شد. حلاج در این سیاحتها، ضمن فراخواندن بتپرستان به اسلام، عقاید خود را نیز انتشار داد. وی در میان ترکان ایغوری و مردمان دیگر، ضد ثنویت (زندقه) نیز تبلیغ کرد.
بازگشت به بغداد
او پس از سفرهای طولانی و دیدار با مانویان و بودائیان به بغداد بازگشت و نقطه تمرکز فعالیتهای خود را در آنجا قرار داد. او در میان مردم میگشت و با انجام اموری خارقالعاده آنها را به عقاید خویش دعوت میکرد و به آنان اینطور میگفت که مهدی موعود از طالقان ظهور خواهد کرد و ظهور وی نزدیک است.[۱۵] به همین جهت بزرگانی چون شیخ توسی،[۱۶] ابن اثیر[۱۷] و ابن ندیم[۱۸] او را در زمره مدعیان بابیت قرار دادهاند.
حج سوم
در حج سوم ــ که در حدود سال ۲۹۰ هجری انجام شد و دو سال با اعتکاف تمام در آن دیار به طول انجامیدـ در اندیشه و گفتار او تغییر اساسی پدید آمد.[۱۹] پسرش، حمد، در اینباره میگوید که پس از بازگشت از سومین حج به بغداد، احوال او به کلی دگرگون شد و مردم را به چیزهایی خواند که او از آنها بیخبر است. از برخی اشعار او پیداست که با این نیت به مکه رفت تا عقاید باطل خود را به پیشگاه حق عرضه کند و به جای گوسفند خود را قربان سازد. مخالفان حلاج گفتهاند وی پیش از سفر حج، در هند نور ایمانش را به کفر باخت.
تبلیغ افکار
پس از انزوا و دوری حلاج از اهل تصوف وی سعی کرد در میان امامیه برای خود طرفدارانی پیدا کند و با وجودی که حلاج اهل تسنن بود، با ارسال نامههایی به بزرگان امامیه چون ابوسهل نوبختی و ابوالحسن بابویه خود را نائب امام زمان معرفی میکرد. حلاج پس از ادعای بابیت تصمیم گرفت ابوسهل اسماعیل بن علی نوبختی (متکلم امامی) را به مسلک خویش آورد که در نتیجه هزاران شیعه امامی که تابع او بودند را به عقاید حلولی خویش معتقد سازد. به ویژه آنکه جماعتی از درباریان خلیفه، به حلاّج حسن نظر نشان داده و جانب او را گرفته بودند؛ ولی ابوالحسن بابویه که پیری مجرّب بود، نمیتوانست ببیند او با مقالاتی تازه، خود را معارض حسین بن روح نوبختی وکیل امام غایب معرفی میکند.[۲۰]
ابوسهل نوبختی در پاسخ به حلاج گفت: «وکیل امام زمان باید معجزه (گواهی بر مدعا) داشته باشد. اگر راست میگویی، موهای مرا سیاه کن. اگر چنین کاری انجام دهی، همه ادعاهایت را میپذیرم». حسین بن حلاج که میدید ناتوان است، با تمسخر مردم روبهرو شد و به قم شتافت و به مغازه علی بن بابویه (پدر شیخ صدوق) رفت و خود را نماینده امام زمان خواند. مردم قم نیز بر وی شوریدند و او را با خشونت از شهر بیرون افکندند. ابن حلاج، پس از آنکه جمعی از خراسانیان ادعایش را پذیرفتند، دوباره به عراق رفت.[۲۱][۲۲]
فرار و پنهان شدن
گسترش بدبینیها و شکست هواداران حلاج، بغداد را برای او ناامن کرد؛ از اینرو، وی به تستر گریخت و در آنجا، که مرکز هواخواهان حنبلیاش بود، پنهان شد.[۲۳]
در همین فاصله برخی از یاران حلاج، به سبب پافشاری بر عقاید او، دستگیر شدند و به عقاید کفرآمیز خود دربارهٔ ربوبیت حلاج اعتراف کردند.
دستگیری
حلاج دو سال متواری و مخفی بود تا آنکه ابوالحسن علیبن احمد راسبی که از قدیمیترین دشمنان حلاج بود، اتفاقاً مخفیگاه او را کشف کرد.[۲۴] حلاج با لباس مبدل، در حالیکه سعی در انکار هویت خود داشت، دستگیر شد و هویتش با خیانت یکی از پیروان او، به نام حماد دَبّاس، فاش گردید. دبّاس قبلاً در بغداد دستگیرشده و زیر شکنجه قول داده بود برای کشف مخفیگاه حلاج همکاری کند.[۲۴] راسبی پیامی برای دربار فرستاد مبنی بر اینکه حلاج مدعی ربوبیت و قائل به حلول است؛ بنابراین، در ربیعالآخر ۳۰۱، حلاج را در راه رفتن به بغداد، وارونه بر مرکب سوار کردند و لوحهای به گردنش آویختند که بر آن نوشته شده بود: «این از داعیان قرمطی است».
حبس
دوران حبس حلاج در سالهای ۳۰۱–۳۰۸ هجری با دست به دست شدن مکرر منصب وزارت مصادف بود. حلاج این فرصت را غنیمت شمرد و به نشر افکار خود در میان زندانیان پرداخت. گزارشهای بسیاری از بروز کرامات و خوارق عادات او در زندان خبر میدهد و همین عامل برشمار مریدان حلاج از میان زندانیان افزود. او طی این مدت نوشتههایی را نیز تحریر کرد و به تببین نظرات و عقاید خود پرداخت. اینگونه به نظر میرسد که یکی از انگیزهها برای تشکیل دادگاه دوم همین نوشتهها بودهاست.
مرگ
رفتار شطحگونه و رفتار عجیب و خارقالعاده حلاج باعث شد که معتزلیان او را به حیلهگری و شعبده محکوم کنند. سرانجام حلاج بر اثر فتوای ابوبکر محمد بن داوود مؤسس مذهب ظاهریه مبنی بر واجب بودن قتل او و اقامه دعوای سهل بن اسماعیل بن علی نوبختی و پیگیریهای ابوالحسن علی بن فرات وزیر شیعی مقتدر عباسی در بغداد[۲۵]
دستگیر و نزد برخی از قضات و روحانیون معروف و سرشناس، بازجویی شد. پس از گفت و شنودهایی در آن مجلس، علما و قضات آن عصر، از جمله «قاضی ابوعمرو» فتوا به حلیت خونش داده و وی را مهدورالدم اعلام کردند. آن گاه، وی را به زندان افکنده و منتظر فرمان مقتدر عباسی ماندند.
مقتدر، در پاسخ شان گفت: اگر علما، فتوا به ریختن خونش دادند، وی را به جلاد بسپارید تا هزار تازیانه بر او بزند و اگر هلاک نشد، هزار تازیانه دیگر بزند و سپس او را گردن زنند.
حامد بن عباس، وی را به محمد بن عبدالصمد سپرد تا در تاریکی شب، در کنار رود دجله و در داخل محوطه سربازخانه، وی را هزار تازیانه زدند و سپس دستها و پاهایش را قطع و آنگاه، سرش را از بدن جدا نمودند و تن بیجانش را در آتش سوزانیدند و خاکسترش را در دجله ریخته و سرش را پس از مدتی آویختن بر روی پل بغداد به خراسان (مرکز اصلی پیروان حلاج) فرستادند، تا درس عبرتی برای پیروانش باشد.[۲۶]
اتهام کفرگویی
احتمالاً حلاج عبارت اناالحق را از بایزید بسطامی (متوفی ۲۶۱) گرفتهاست، چون شبیه همین تعبیر در آثار بایزید وجود دارد، اما تکرار و تأکید آن با تعابیر گوناگون در کلمات و اشعار حلاج، و نیز فرجام وی که سخت با این ادعا پیوند داشت، اناالحق را به حلاج منتسب کرد.
این تعبیر در کتاب الطواسین حلاج آمدهاست.
با ترجمه و شرح روزبهانِ بَقْلی، که بهترین شارح شطحیات حلاج است، و نیز از دیگر کلمات حلاج، بهخوبی این معنا آشکار است که وی به نوعی در این شطح، الهیات صوفیه را از منظر خود خلاصه کرده و آن عبارتاست از تألیه انسان (انسانِ خدا شده)؛ به این معنا که انسان به مدد ریاضت، در خویش واقعیت صورت الهی را مییابد.
همان صورت که خداوند آن را هنگام آفرینش بر آدمی افکنده بود.
نظر به اهمیت شطح اناالحق و کلمات مشابه آن که نیازمند توجیه و تأویل است و درغیر این صورت به تکفیرِ قائل آن میانجامدـ همواره نقد ناقدان از تعبیر اناالحق و دفاع صوفیان از آن، در تاریخ تصوف وجود داشتهاست.
این تعبیر در عصر حلاج، چندان مقبول صوفیان نبود چنانکه جنید حلاج را از آن برحذر میداشت که تو «بالحق» هستی نه خودِ حق
بیشتر اصحاب جنید نیز دعوی حلاج را اگر نه کفر، لااقل «افشاء سرّالربوبیة» میدانستند، حتی ابنخفیف، از مریدان حلاج که وی را عالم ربانی میدانست، چون برخی ابیات حلاج را صریح در کفر دانست، چارهای جز تردید در انتساب آنها به حلاج ندید.
قدیمترین توجیهات از اناالحق و اقوال مشابه آن، سخن ابونصر سراج است.
او «سُبحانی ما اَعظَمَ شأنی» بایزید را نقل قولی از خداوند خواندهاست.
مانند آنکه وقتی کسی میگوید «لاالهَ اِلّا اَنا فَاعْبُدونِ» میفهمیم که در حال خواندن قرآن است و کلمات را از زبان خدا بیان میکند.
اما نخستین و روشنترین دفاع از شطحیات حلاج، از خود او بهجا ماندهاست، که چون او را به توبه از یکی از دعاوی کفرآمیزش خواندند، گفت: آنکه گفته، خود توبه کند یعنی اگر دعوی ربوبیت از من میشنوید به وجه مغلوبیت صادر شدهاست.
به این معنی که وجود حلاج هنگام شطحگویی در حالِ قرب بوده و در این حال مغلوبِ حق شده و حق از زبان او سخن گفتهاست.
با این جواب، در واقع معنای اناالحق از حلول و اتحاد پایین آمده و به مفاهیم و مصطلحاتی از قبیل اتصال به حق، مقام قرب، فناء فیالله و بقاءبالله، استحاله و تبدل ذات و صفات بر اثر فنا بدل شدهاست.
پس از حلاج نیز این توجیه را صوفیان، با تفاوتهایی در تعبیر و احیاناً تحذیر از تقلید و سوء برداشت، تکرار کردهاند و گاه بزرگان تصوف و عرفان نیز، مطابق مشرب خود و با تمثیلات گوناگون، کوشیدهاند معنی و دفاعی روشن و پذیرفتنی از اینگونه شطحیات عرضه کنند.
ابوحامد غزالی در مشکاةالانوار، دعوی حلاج را کلامی عاشقانه و ناشی از سکر وصف کرده که قائلِ آن بعد از خروج از سکر میفهمد که در حال اتحاد با حق نبوده بلکه شبه اتحاد به وی دست دادهاست.
وی پیش از آن، در المقصد الاَسْنی، عقیده به اتحاد را رد کرده بود.
تعبیر دیگر غزالی در سبب صدور اناالحق، نقص معرفت و مشاهده است.
ابوحامد غزالی در احیاء علومالدین، با اشاره به تجربه ابراهیم و قول «هذا ربیِ» وی دربارهٔ ستاره و ماه و خورشید، و در نهایت گذر از آنها و وصول به معرفت حق، کسانی چون حلاج را در مراحل آغازین سلوک میداند که با رؤیت کوکبی از انوار حق مغرور میشوند و «محل تجلی» را با «متجلی» یکی میپندارند.
برادرش، احمد غزالی، نیز در سوانح، این شطحیات را حاکی از مقام تلوین حلاج دانستهاست.
به عقیده او، این «انا» گفتن نشان آن است که حلاج هنوز دچار اَنانیت خود و دویی با حق و تردید در مشاهده و تعبیر بوده و به تمکین و وحدت راه نداشتهاست.
سهروردی (مقتول در ۵۸۷) نیز، که اتحاد را مردود میشمارد، در توجیه اناالحق، به راه احمد و ابوحامد غزالی رفتهاست.
وی در رساله لغت موران داستانی رمزی آوردهاست که در آن خفاشان، یک حربا (آفتابپرست) را اسیر میکنند و برای کشتن به زیر آفتاب میبرند.
غافل از آنکه خورشید، مرگ خفاش است و حیات حربا.
در پایان تمثیل سهروردی، ابیات معروفی از حلاج با ذکر نام وی آمدهاست.
پیداست که در داستان او حربا اشاره به حلاج است و خفاشان همقاتلان او هستند.
سهروردی در پایان همین رساله، با تمثیلی دیگر، برای شطحیات بایزید و حلاج عذری جستهاست.
او معتقد است سالک هرچند به مرتبهای برسد که نور حق را در آیینه دل مشاهده کند، اما تا هنوز خود را میبیند به توحید صرف نرسیده و ناقص است.
چنین آیینهای اگر صیقلی شود و در برابر خورشید قرار گیرد به زبان حال «انا الشمس» میگوید و این نشان آن است که در آن حال هم خود را میبیند و هم خورشید را.
نجمرازی (متوفی ۶۵۴)، احیاناً با اقتباس از تمثیل شیخاشراق، بر حلاج خرده گرفتهاست که چرا بهجای «اناالحق»، «اناالمِرآة» نگفت تا عاشقان غیور قصد آیینه شکستن نکنند؟ درمجموع لحن سهروردی دربارهٔ حلاج، برخلاف غزالی، عذرجویانه است.
سهروردی حلاج را واسطه انتقال میراث حکمت ایرانیان یا همان خمیره خسروانیان میداند و بر آن است که این حکمت از طریق بایزید به حلاج (به تعبیر او: «جوانمرد بیضاء»)، و از وی نیز به ابوالحسن خرقانی رسیدهاست.
بعد از اینان، نخستین متفکر شیعی که دفاع موجز و معقولی از شطح حلاج کرده، نصیرالدین طوسی (متوفی ۶۷۲) است.
او در اوصاف الاشراف، حلاج را در سلوکِ مسیرِ اتحاد میداند.
اما مراد نصیرالدین طوسی از اتحاد، اتحاد کفرآمیز نیست بلکه اتحادی است که در آن سالک از انانیت خود رهیدهاست و جز خدا نمیبیند.
درواقع، حلاج از دید وی در مرتبه مادون فنا، یا همان اتحاد، بودهاست.
او در نهایت حلاج را فانی و منتهی میشمرد.
شیواترین و دقیقترین تمثیلات در معنی و توجیه اناالحق از آنِ مولوی است.
او در معنای شطح بایزید و حلاج، به اتحاد نوری و سلب تعین اعتباری قائل است نه حلول و اتحاد، و آن را با تمثیلاتی بیان کردهاست: حدیده مُحْماة (آهن گداخته)، استحاله خر در نمکزار، تبدیل هیزم به نور در آتش، تبدیل نان به جان، نیستیِ قطره در دریا و تبدیل سنگ به گوهر بر اثر تابش آفتاب.
توضیح مهم مولوی آن است که این دعوی از هرکس و در هر حال روا نیست، بلکه اگر از سالکی مجذوب، در حال استغراق و بیخودی «اناالحق» سر زند، میتوان آن را با چشمپوشی به معنای «هوالحق» دانست.
از اینروست که مولوی اناالحق حلاج را علامت رحمت حق میداند، برخلاف اناالحق فرعون که سبب لعنت اوست.
این بیان، برخلاف اندیشه وحدت وجود ابنعربی است، که اساساً اشیا را با ذات حق در عینیت میبیند و اناالحق فرعون را هم تأویل میکند.
شیخمحمود شبستری نیز همین توجیه مولوی را، با استفاده از تعبیری قرآنی، آوردهاست.
وی با اشاره به آیه ۳۰ سوره قصص، حلاج را به شجره طور تشبیه کرده و اناالحق او را از نوعِ ایجاد صدا در درخت وادیِ ایمن از جانب حق شمردهاست.
تمثیل شجر طور را پیش از شبستری، عطار نیز بهکار بردهاست و پس از او هم دیگران بسیار به آن استناد کردهاند.
از جمله شیخبهائی (متوفی ۱۰۳۰) در مفتاحالفلاح به آن اشارهای تأییدآمیز کردهاست.
گذشته از این توجیهات، برخی عارفان سخن حلاج را ناشی از مشتبه شدن امر بر او، و آن را دلیل بر خامی و ناتمامی او دانستهاند.
از جمله شمس تبریزی که حلاج را بر سر دار در مقام شک، و اناالحق را دلیل محجوبیت او از جمال حق میداند و میگوید که اگر از حق خبر داشت اناالحق نمیگفت.
وی اساساً وصال حق را محض ادعا انگاشته و نهایت فقر و اخلاص را در «وصل به طریق» حق میداند نه «وصل به حق».
از او به جز شعار «انا الحق»، روایتهای دیگری نیز موجود است. در تذکره الاولیاء عطار نیشابوری آمدهاست که عمرو بن عثمان، حسین منصور حلاج را دید که چیزی مینوشت گفت: «چه مینویسی» گفت که «چیزی مینویسم که با قرآن مقابله کنم» عمرو بن عثمان او را دعا بد کرد و از پیش خود مهجور کرد پیران گفتند هرچه بر حسین آمد از آن بلاها به سبب دعاء او بود.[۲۷] همچنین منصور حلاج نامهای به دوست خود، شاکر بن احمد فرستاد و در آن نوشته بود «اَهدِم الکعبه» یعنی کعبه را ویران کن![۲۸]
آثار
طاسین الازل و الجوهر الاکبر
طواسین
الهیاکل
الکبریت الاحمر
نورالاصل
جسم الاکبر
جسم الاصغر
بستان المعرفه
دیوان اشعار حلاج (از او به زبان عربی به جای مانده که در اروپا و ایران به چاپ رسیدهاست).
در ادبیات فارسی اصطلاح «حلاجوار» آرایهای ادبی است و به معنای «فردی که بیپروا از عواقب عقیدهاش، آنچه بدان باور داشت کرد، تا آنجا که سر در پای بیباکی باخت».[۲۹]
بیشتر شاعران پس از او از یک بیت تا یک فصل از دیوان خود را به او اختصاص دادهاند. فصلی از کتاب تذکرة الاولیاءعطار به او اختصاص دارد. عطار نیشابوری