چو کاووس لشکر به خشکی کشید | | کس اندر جهان کوه و صحرا ندید |
جهان گفتی از تیغ وز جوشن است | | ستاره ز نوک سنان روشن است |
ز بس خود زرّین و رزّین سپر | | به گردن برآورده رخشان تبر |
تو گفتی زمین شد سپهر روان | | همی بارد از تیغ هندی روان |
ز مغفر هوا گشت چون سندروس | | زمین سربسر تیره چون آبنوس |
بدرّید کوه از دم گاودم | | زمین آمد از سُم اسپان به خم |
ز بانگ تبیره به بربر ستان | | تو گفتی زمین گشت لشکر ستان |
برآمد ز ایرانسپه بوق و کوس | | برون رفت گرگین و فرهاد و طوس |
وزان سوی گودرز کشواد بود | | چو گیو و چو شیدوش و میلاد بود |
فگندند بر یال اسپان عنان | | به زهر آب دادند نوک سنان |
چو بر کوههٔ زین نهادند سر | | خروش آمد و چاکچام تبر |
تو گفتی همی سنگ آهن کنند | | و گر آسمان بر زمین بر زنند |
بجنبید کاووس در قلبگاه | | سپاه اندر آمد به پیش سپاه |
جهان گشت تاری سراسر ز گرد | | ببارید شنگرف بر لاژورد |
تو گفتی هوا ژاله بارد همی | | به سنگ اندرون لاله کارد همی |
ز چشم سنان آتش آمد برون | | زمین شد به کردار دریای خون |
سه لشکر چنان شد ز ایرانیان[۱] | | که سر باز نشناختند از میان |
نخستین سپهدار هاماوران | | بیفگند شمشیر و گرز گران |
غمی گشت وز شاه زنهار خواست | | بدانست کان روزگار بلاست |
به پیمان که از شهر هاماوران | | سپهبد دهد ساو و باژ گران |
ز اسپ و سلیح و ز تخت و کلاه | | فرستد به نزدیک کاووسشاه |
چو این داده باشد بر او بگذرد | | سپاهش بر و بوم او نسپرد |
ز گوینده بشنید کاووس کی | | برین گفتها پاسخ افگند پی |
که یکسر همه در پناه منید | | پرستندهٔ تاج و گاه منید |